چای را تلخ میخورم حالم شبیه اسمان است وقتی بزرگ میشوی درد هایت هم بزرگ میشود و حریف هایت هم بزرگ ادمهای که اسمهاشان هم مرا میترساند ولی چه غم که مولایی من علی ست حالم شبیه اسمان است و کلمه کم رنگ میشود در بیانم حوصله حرف زدن با هیچکس را ندارم حالا هستی و غم زیاد بگذار بتازاند اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم مدار نمیکنم که یاد گرفتم نجاتم در صداقت است اهل سازش نیستم که سازم با نامرد هم ساز نمیشود به توکل ارباب