شبیه خاطراتم

من ان غریبه دیروز

اشنای امروز

و فراموش شده فردایم,

در اشنایی امروز مینویسم

تا در فراموشی فردا یادم کنی,

برای سالها مینویسم,

سالهای بعد که چشمان تو عاشق میشوند,

افسوس که قصه های مادر بزرگ درست بود

که همیشه یکی بود یکی نبود...

شاید سالها بعد در گذر جاده ها

بی تفاوت از کنار هم بگذریم

وبگوییم این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود!

مدادهای رنگی

مداد رنگي ها مشغول بودند به جز مداد سفيد،

هيچ کس به او کاري نميداد همه ميگفتند تو به هيچ دردي نميخوري،

يک شب که مداد رنگي ها تو سياهي شب گم شده بودند

مداد سفيد تا صبح کار کرد ماه کشيد و انقدر ستاره کشيد که کوچک و کوچکتر شد

صبح توي جعبه مداد رنگي جاي خالي او با هيچ رنگي پر نشد.

جاي خالي بعضي ها باهيچ چيز پرنميشه

 

حاتم طایی

حاتم طایی هیچگاه اسمش رو روی درخت یا سنگی حکاکی نکرد،

او حتی با هیچ قلم ، مرکبی و رنگی  اسمش رو روی در و دیوار کسی ننوشت ؛

ولی در کمال تعجب ، نامش دنیا رو پر کرده !

با جوهره محبت نامت را بر دلها بنگار؛

بگذار نیکویی نامت را زنده نگهدارد ...

تو آیا عاشقی کردی

تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،
میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند
چیزی نمی‌خواهد

و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟

تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی‌منت و با مهر می‌تابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی
از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟

تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟
تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟

تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟

تو آیا هیچ می‌دانی،
اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟
نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است…

تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا!؟

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله می‌سازی؟

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!
که فردا می‌رسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب می‌آید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟

نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟

جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیده‌ام در تو!
که عاشق بوده‌ام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته می‌خوانی

گوشه ای از عزاداری مردم موسی کلایه در شب عاشورا و عاشورای حسینی91

 

jky

محرم 91

محرم 91

قرار ما حوالی بی قراری ماه

قرار ما حوالی بی قراری ماه

همین شب

پشت لبخند سیب و عطر هزار ستاره ی سبز

قرار ما یک سلام

یک بغل

یک بوسه

یک مشت بوی خوش دوستت دارم

پشت پرچین آشنایی مدام

همان گوشه تنهای مان

می نشینم و باران باران شعر تلاوت می کنیم

آواز آواز ترانه می شویم

و خواهش خواهش شعر و بهار را و باران را

به خاطره اضافه می کنیم

قرار ما حوالی همین شب

بیا......